آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

آرشیدا و پریا جون

دیشب دایی حمید اینجا بودن و آرشیدا و پریا جون حسابی بازی کردن. به حدی که خیلی خوابش میومد ولی تا وقتی نرفتن هر چی تلاش کردم نخوابید. آرشیدا هم حسابی با مریم جون زن داییم جور شده بود و میرفت بغلش مینشست و با موهاش و گردنبندش بازی میکرد. رابطش با دایی هم بهتر از دفعه های قبل بود خدا رو شکر. کلی شیرین کاری هم کرد براشون و دلشون رو برد. مریم میخواست بخوابونش متکاش رو گذشت رو پاش گفت بیا بخواب آرشیدا. آرشیدا سریع رفت اتاق و خرسش رو آورد و گذشت روی پای مریم و گفت پیش پیش یعنی این رو بخوابون. اینم عکسای این روزهاش: خواب نازش بعد از حموم.   آرشیدا و پریا جون در حال مطالعههههه ...
16 مرداد 1392

16 ماهگی و قرار نینی سایتی و رویش هشتمین دندان

سلام به نفس و عشق مامان. الان رفتی پیش خاله رزا و نیستی. گفتم بیام وبلاگو آپ کنم برات. اول از همه خبر خوش رو بدم. بعد از چند روز بی قراری و بی خوابیهای شبانه هشتمین دندونت جوونه زد بیرون. درست در 16 ماهگی. دیروز که روز 12 مرداد بود شما 16 ماهه شدی و ما یه قرار نینی سایتی داشتیم با دوستانی که از دوران بارداری باهاشون آشنا شدیم و خیلی شب و روزها رو با هم تو محیط مجازی نینی سایت گذروندیم و همدم و مونس هم بودیم. وقتی بچه هامون بدنیا میومدن خوشحال میشدیم و میومدیم تو کلوپ خبرشو میدادیم. فروردین 91 هر روز تو کلوپ یکی یا چند تا بچه متولد میشد. بعد از اون در مورد مشکلات و سختیهای بچه داری با هم درددل میکردیم. یکی ...
13 مرداد 1392

2 روز مانده به 16 ماهگی

امروز 10 هم مرداد هست و 2 روز مونده به شانزده ماهگی شما نازگل مامان. از این روزهات بگم که هر روز داری کلمه های جدیدی رو بیان میکنی و هر چیزی رو که برای اولین بار ازت میشنوم کلی ذوق میکنم و قربون صدقت میرم. و بیشتر زمانها تو روز دارم میگم آرشیدا بگو فلان چیز مثلا قیچی .چادر . سیب زمینی. . . و کلمه های جدیدی رو که میگی رو باهات تمرین میکنم. به چادر میگی تادر. به دستمال میگی دببال. به قیچی میگی قچچی. به پوشک میگی پوش ش ( با فتحه) به شلوار میگی دلبار. به دعوا  میگی دببا. دیگه یادم نمیاد چیا میگی. خیلی با مزه و شیرین و خوردنی شدی. یه دنیا دوست دارم. دیشب 3 نصفه شب بیدار شدی و تا 6 بیدار بودی. هر چی...
10 مرداد 1392

شیرین زبون من

سلامی به گرمی این روزهای گرم تابستونی. هوا خیلی گرم شده. سه روزی خاله ریحان و دایی فرید اومدن پیشمون و به شما حسابی خوش گذشت. امشب رفتن. موقع رفتنشون ما هم رفتیم پایین و داشتی باهاشون بای بای میکردی که یه دفعه که دیدی رفتنشون جدیه زدی زیر گریه و همچین لب ورچیدی که خاله دلش نمیومد از پیشت بره. امشب هم مثل دیشب بدخواب شدی و ساعت از 2 گذشته و نمیخوابی. عزیز داره باهات بازی میکنه. فکر کنم دندونات اذیتت میکنه. پشه هم پاتو زده و هی میخوارونیش و دیگه داره زخم میشه دکتر که برده بودمت گفت اگه خیلی خاروندی بهت شربت هیدروکسی زین بدم. منم اولین بار بهت دادم. انقدر تو خواب غلت میزنی که تو پشه بند نمیمو...
4 مرداد 1392
1